وردست

وزن 340 گرم
نویسنده

مترجم

ناشر

شابک

9786008975380

تعداد جلد

1

تعداد صفحه

424

قطع کتاب

شومیز

جلد کتاب

پالتویی

زبان کتاب

فارسی

برنارد مالامود، نويسنده‌ آمريکايي، در سال 1914 در بروکلين نيويورک چشم به جهان گشود. والدينش از مهاجران روس بودند. مدرک کارشناسي ارشدش را در رشته‌ي زبان و ادبيات انگليسي از دانشگاه کلمبيا گرفت. مدتي در نيويورک در کلاس‌هاي شبانه زبان انگليسي درس مي‌داد و بعدها در کالج‌ها و دانشگاه‌هاي مختلف تدريس کرد، از جمله سال‌ها در کالج بنينگتون در ورمونت. او را در کنار سال بلو، جوزف هلر و فيليپ راث بهترين نويسندگان يهودي آمريکا در قرن بيستم دانسته‌اند. او هشت رمان نوشت و چهار مجموعه داستان کوتاه. براي رمان «دلال» هم جايزه‌ي پوليتزر را برد هم جايزه‌ي کتاب ملي. مجموعه داستانش «بشکه‌ي جادويي» نيز براي بار دوم جايزه‌ي کتاب ملي آمريکا را نصيب او کرد. ديگر رمان‌هاي او عبارتند از: «يک زندگي جديد»، «تصاوير فيدلمن»، «مستأجران»، «آدم‌هاي دابين» و «موهبت الهي». بعضي از رمان‌هايش را به صورت فيلم درآورده‌اند که «دلال و مادرزاد (با بازي رابرت ردفورد)» از جمله‌ي آن‌ها است. مالامود در سال 1986 در منهتن نيويورک چشم از جهان فروبست.
«وردست» دومين رمان مالامود است که در سال 1957 منتشر شده و روايتگر زندگي خواربارفروشي است که در سال‌هاي پس از جنگ جهاني دوم با سوداي ايجاد وضعيتي بهتر براي خود و خانواده‌اش به منطقه‌ي بروکلين آمده است. اين رمان همچون داستان کوتاه‌هاي شاخص مالامود بيانگر تنگناهاي زندگي مهاجران و انتظارات بزرگ آنان است، تجربياتي که بادقت توصيف شده‌اند.
جاناتان رُزن، منتقد آمريکايي، گفته است که «رمان «وردست» به چند دليل شايستگي خواندن دارد، از جمله ارائه‌ي تصويري بي‌کم و کاست از زندگي جماعتي کارگر و در آستانه‌ي از پا درآمدن، طنزي تلخ، تجسم ظريف‌کارانه‌ي اشتياق آدمي براي زندگي بهتر و تحصيل و راهي براي برون‌رفت، نقد طعنه‌آميز الگوي آمريکايي «زندگي خوب» که راحتي صرف مادي را جايگزين زيستني شايسته و بايسته مي‌کند، و عاقبت لذت ناب نوشته و نثر. از طرفي، اين رمان را بايد جزئي تأثيرگذار از ادبياتي دانست که دغدغه‌ي کشف و سازماندهي مجدد آمريکا در آن موج مي‌زند، سرزميني که ماهيت واقعي‌اش در آن‌ واحد پيدا و ناپيدا است.»
از متن کتاب: خواربارفروش به خيابان چشم دوخت. آرزو کرد، لختي، که کاش بار ديگر آن بيرون مي‌بود، در هواي آزاد، مثل دوران کودکي – که اصلاً در خانه نبود – اما صداي هوهوي باد هول در دلش انداخت. باز به فروش مغازه فکر کرد اما کي آن‌جا را مي‌خريد؟ آيدا هنوز اميد داشت. هر روز داشت. اين فکر لبخندي تلخ بر لبان مرد نشاند، هرچند دل و دماغ لبخند هم نداشت. ايده‌اي محال بود پس کوشيد آن را از سرش بيرون کند. با اين حال، مواقعي هم بود که مي‌رفت توي اتاق پشتي، جرعه‌اي قهوه براي خودش مي‌ريخت و همراه با نوشيدنش خوش‌خوشان به فکر فروش مي‌افتاد. اما به فرض هم که معجزه‌اي رخ مي‌داد و آن‌جا را مي‌فروخت، آن‌وقت کجا را داشت که برود، کجا؟

8.0 

ویژه

8.0