تارا
دو صداي تفاوت در ذهنش تکرار مي شد، اعصابش حسابي تحريک شده بود و از عاقبت کاري که حال، درست و غلط بودنش را نمي دانست مي ترسيد ولي حس عجيبي که براي اولين بار او را به سمت و سوي خود سوق مي داد چيزي نبود که بتواند از آن چشم پوشي کند که چرا که بيشتر از هر زمان ديگر خود را محتاج مي ديد. نفس در سينه اش حبس شده بود و رطوبت روي پيشانيش هر لحظه بيشتر مي شد. براي تسلط به خودش چشمانش را بست و چندين نفس عميق کشيد…
5.0 €
ویژه
5.0 €